کدخبر: ۷۱۱۱۳
۰۷ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۰۸:۳۷
چاپ

ماجرای جالب یک جانباز گچسارانی با پای مصنوعی+تصاویر

وقتی واردمنطقه شدم چندحس متفاوت داشتم،اولا وقتی متوجه محدودیت فعالیتم باتوجه به پای مصنوعی می شدم دچارنوعی حسرت می شدم ونسبت به سایرین که می توانستند مستقیم واردخطوط مقدم جبهه شوند حسادت می کردم.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی آفتاب جنوب،ابوالحسن غلامی جانباز گچسارانی و از یادگاران هشت سال دفاع مقدس در یادداشتی نوشت:پس ازپایان دوران یکساله درمان ودریافت پای مصنوعی، درپایان سال66دربخش خدمات مهندسی شرکت نفت وگاز گچساران به استخدام رسمی درآمدم.

 


پس ازمدت کوتاهی وقتی پس ازپذیرش قطع نامه دوباره دشمن به عمق خاک ایران عزیزحمله ور شد باکمک برادر گشتاسبی معاون عملیات گردان امام حسین(ع) وسایرهمرزمان ایشان نیمه شبی ازگچساران عزیز عازم مقرگردان شدم.

 


وقتی واردمنطقه شدم چندحس متفاوت داشتم،اولا وقتی متوجه محدودیت فعالیتم باتوجه به پای مصنوعی می شدم دچارنوعی حسرت می شدم ونسبت به سایرین که می توانستند مستقیم واردخطوط مقدم شوند حسادت می کردم وازطرفی احساس می کردم کمی شرایط روحی ومعنوی ام فرق کرده(حسی که الان دوباره احساسش می کنم).

 


جای خالی دوستان شهیدم بدجوری داغونم می کرد شهیدانی همچون:یدالله فاطمی،ابراهیم خالقی،کریم محمدپور،فیضل الله درخوش،سرمست ناصح فرد،غلام محمدشهبازی،فرامرزاسدی،اسفندیارمحمدی، محمدکریم موسوی،کشوادحسن پور،حسین رزمنده،الله بخش بوذرجمهری ،علی حسن ظفری ،   سردارعمرانی ،پورالحسینی عزیز،شهیدبازگیر،علی بازیوسفی،ذوالفقارمحرابی،محمدصالح ملکپور ودیگر شهدای والا مقام.

 

اینقدرتحت فشارقرارگرفتم که یکروز تنهایی رفتم به صحرای اطراف مقرگردان های تیپ 48فتح وحدودپنج کیلومتر باپای مصنوعی پیاده رفتم ، چشمم خورد به یک دسته بزرگ کبوتردرآسمان ویک چشمم نیز دوخته شدبه اسلحه کلاشینکفی که دردستم بود،ناگهان دستم رفت به سمت ماشه اسلحه و رگباری کشیدم بین کبوتران ومتاسفانه چندتااز کبوتران خونین بال برزمین افتادند...صدای شلیک را برادرشرمت الله مظاهری شنیده بودوسراسیمه باموتور هونداتریل خودش را رساند و مرا به مقرگردان بازگردانید.

 

آری من آن پرندگان زیبا را قربانی حسادتها و انگیزه های شخصی خودم کردم،رفتارخسارت باری که الان برای همه ی ما درسطوح مختلف عادت شده ومن همیشه شرمنده کبوتران آسمان ایرانم.

 


فردای همان روز تعدادی ازبزرگان (اگراشتباه نکنم زنده یادحاج نبی زاده یاحاج بهرام تاجگردون) به چادرفرماندهی گردان امام حسین علیه السلام  که فرماندهی اش  برعهده برادرمحمدارشادی بود،منم همان جااستراحت می کردم وقتی برادران آمدند ونشستند ، حدود18سال سن داشتم وبایدحرمت بزرگتراز خودم را نگه می داشتم،ولی پای مصنوعی اجازه جمع کردن پاهایم را نمی دادو ناگزیرپای راستم را درازکش نگه داشتم.

 

درآن لحظه  احساس کردم برخی ها باچشم تنبیه به من می نگرند.به هرحال بعدازظهرپامصنوعی رو گذاشتم کنارباعصا داشتم می رفتم حمام که دیدم یکی ازهمان بزرگانی که مهمانمان بودن به سرعت خودش را رساندومنو درآغوش گرفت وباچشمانی گریان عذرخواهی می کرد علت رو جویاشدم گفت توظهر پاتو جلو بزرگترا درازکرده بودی ومن خیلی حرص خوردم ولی حالا که دیدمت ومتوجه اصل ماجراشدم اومدم ازقضاوت زودهنگام و خودخواهانم عذرخواهی کنم.

 

این داستان الان هم چقدآشناست حرمت بزرگترها راحت شکسته میشه و مثل آب خوردن هم قضاوت می کنیم.

 

 

انتهای پیام/م

نظرات

نظرات شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.

پربیننده ترین ها

آخرین اخبار